i have learned that
everybody wants to live
at the top of the mountain
forgetting that is how
we climb is all the matters
گابریل گارسیا مارکز درگذشت
یه کتاب چند سال پیش خوندم نمیدونم اسمش چی بود
ولی فکر میکنم نویسنده ش مارکز بود
بهرحال من همیشه از این کتاب بعنوان یکی از اثار مارکز یاد کردم حالا درست یا نادرست
کتاب در مورد یه پادشاه بود که اکسیر حیات رو میخوره
و عمر جاویدان پیدا میکنه .همه چی اولش خیلی خوب بود تو جنگها شکست نمیخورد و جراحاتش خیلی زود
خوب میشد .
اما کم کم مشکلات خودشونو رو نشون دادن
بمرور زمان کشورش رو از دست داد خیلیها مردن اما اون زنده موند
بعد همسر و فرزندانش کم کم پیر شدن و مردن اوما اون باز هم زنده بود
چند صد سال بعد دوباره ازدواج کرد ولی اونا هم پیر شدن و مردن
دیگه خسته شده بود از اینکه دل ببنده به کسی و شاهد مریضی و مرگش باشه
یا بچه ای داشته باشه و اونا رو از دست بده
حتی دوستانی که بهشون وابسته بشه ولی بعد از مدتی ترکش کنن
آخرش قهرمان داستان تبدیل به آدم تنها و آواره شده بود
اون موقع که این کتاب رو خوندم شاید 16-17 سال بیشتر نداشتم
ولی دو چیز رو ازش یاد گرفتم
ممکنه بعضی ارزوها خوب مطلق بنظر برسن ولی وقی بهشون میرسی میبینی اونا هم مشکلات خودشون رو دارن
دیگه اینکه مرگ یه نعمته اگر به وقتش اتفاق بیفته
روحش شاد
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :
- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .
تو بلاگفا همیشه برا پست هام عنوان میزارم
برا اینکه وقتی دوستان نظر میدن قاطی نکنم
اونجا اجباری نیست
ولی اینجا که اجباریه اصلا دوست ندارم عنوان بزارم
کلا با عنوان اینجا مشکل دارم
یعنی چی که باید تکراری نباشه ترجیحا لاتین باشه عدد نباشه
کار که اجباری میشه سخت میشه
والا من هر چی فکر میکنم نمیفهمم چجوریاست که مردم یه کشور تظاهرات میکنن
که برن زیر پوشش یه کشور دیگه و استقلالشونو از دست بدن
شاید هم من از سیاست سر در نمیارم
بهرحال مردم اکراین بهتر میدونن چی براشون بهتره
ولی من نمیفهمم....نمیفهمم
جیگرم......جیگرم.....جیگرم
از اونجایی که هر وقت تو مملکت صرفه جویی میشه یکی اختلاس میکنه
و تموم پولها رو برمیداره میره احیانا بغل ویلای سلن دیون ویلا میخره
و باز این مایییم که سوژه میشیم و ابروی مملکت میره
ما برای یارانه ثبت نام کردیم
فقط هم به فکر ابروی کشور بودیم وبس
یه وقتایی دلم تنگه
برا اونایی که نیستن یعنی کلا نیستن تو دنیا
یه وقتایی دلم تنگه
برا اونایی که نزدیک نیستن ولی یه وقتی نزدیک بودن
یه وقتایی دلم تنگه
برا اونایی که نزدیک نیستن ولی نزدیک حسشون میکنم