یه بغل حرف

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

III

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۲۰ ق.ظ

  • مژگان ...

خواهرم

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۳۳ ق.ظ
چندروز پیش خواهری زنگ زد میگه میتونی بری از توی اسباب هام برام چند تا کارتون اسباب بفرستی

میخواد خونه شو عوض کنه اینجایی که بوده با وسایل بوده

گفتم مشکلی نیست برات میفرستم ولی بگو که یکی باهم بیاد تنها نمیرم

راستش خوشحال شدم میخواد جابجا بشه اگر بشه تابستون بریم پیشش هم اونو ببینم هم برادرمو

تنها افتادم اینجا

ولی اگر نتونه جابجابشه نمیتونم برم پیشش اصلا نمیخوام کسایی رو که اونجان ببینم

تازه به بچه ها بگم اینا چکارشون میشن

کسای که یه عمر منکرشون شدم
  • مژگان ...

حالا که زنده هستی زندگی کن

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۰۵ ق.ظ
روزی مرگ به سراغ مردی آمد. وقتی متوجه شد ، دید خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود.خدا به او گفت :
بسیار خب پسر، وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟  آخه من نقشه های زیادی داشتم.
خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.
مرد: چی توی این چمدونه ؟
خدا: وسایل و متعلقات تو.
مرد: وسایل من؟ یعنی لباسها ، پول و....؟؟
خدا: اونها که متعلق به تونبود متعلق به دنیا و زمین بود.
مرد: یعنی اونها خاطرات من بودن؟
خدا: اونها هیچوقت مال تونبودن. در واقع اونها متعلق به زمان بودن.
مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟
خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودن اونها مربوط به شرائط بودن
مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟
خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودن اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتن.
مرد: زن و فرزندم چی؟
خدا: اونها مربوط به قلب تو بودن
مرد: پس بدنم چی؟
خدا: اونهم متعلق به خاک بود.
مرد: تکلیف روحم چی میشه؟
خدا: اون متعلق به منه.
 مرد با ترس و ناامیدی چمدون را از خدا گرفت و باز کرد. چمدون خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید گفت یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟
خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست. زندگی یک لحظه است . لحظه ای که متلق به توست. به همین دلیل مادامیکه اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ چیزی اجازه نده تورو از لذت بردن منع کنه.

حالا که زنده ای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن چون تنها چیز مهم همینه. تمام چیزهای مادی و هرچیزی که تا حالا براش مبارزه کردی متعلق به تو نیستن.

  • مژگان ...

ماهی

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۰۲ ق.ظ

ماهی مون دیروز مرد

بدون اینکه لذت شنا رو توی یه جای بزرگ تجربه کنه

دچار عذاب وجدان شدم .خیلی ظرفش کوچیک بود

امروز رفته بودم بازارچه ی نزدیک خونه توی حوض وسطش چند تا ماهی قرمز بودن 

با خودم گفتم کاش اورده بودمش اینجا 


  • مژگان ...

فال

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۵۴ ب.ظ

یه وقتایی که خیلی بیکارم میرم تو این سایتای فال انلاین

خودم اعتقاد ندارم ولی بامزه ست گاهی یه چیزا به ادم میگه که ذوق میکنی 

بقول این بفرمایید شامی ها برا فان خوبه

حالا راست هم نباشه حس امیدواری رو تو ادم بیشتر میکنه

یه دوستی هس چند وقتیه ازش بیخبرم 

نیت کردم برم بهش یه سر بزنم حالشو بپرسم جوابش اومد 

اون مث یه بشکه ای که تهش سوراخه هر چی بهش محبت کنی مثل اینه که تو اون بشکه اب بریزی

از اون موقع همش یادم میاد  به تشبیه بشکه خندم میگیره. خیلی بامزه ست

 "بشکه " :))))))

اونم یه بشکه ی زپرتی:))))))

کاش ادرس اینجا رو داشت بهش میگفتم چطوری بشکه؟ :)))))

  • مژگان ...

سهراب

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۴۷ ب.ظ

اول اردیبهشت سالروز هجرتش 



روزی خوام آمد ، و پیامی خوام آورد
در رگ ها ، نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پُرِ خواب!

سیب آوردم،
سیب سرخ خورشید

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است، 
کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید
هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق
سایه ها را با آب
شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پیوست،
خواب کودک را با زمزمه ى زنجره ها

بادبادک ها، به هوا خواهم برد
گلدان ها، آب خواهم داد

خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان،
علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

Sohrab Sepehri

  • مژگان ...